نویسندگان روایتهای داستانی و نمایشی هرگز تنها نیستند. اوقاتی نظیر دوران کنونی، بوته آزمونی است بر حد و ژرفای تحمل آدمی. تنهایی، میتواند در منظر یک نویسنده چون دوست دیرینی جلوه کند که دستانش را گرد او حلقه میکند و در برش میگیرد. تردیدی نیست که نویسنده و تنهاییاش، حد و مرز توان و تحمل را همچون همیشه، با یکدیگر خواهند سنجید. دیگران نیز، با کیفیتهاشان، با قصهها و روایتهاشان و آنچه با خود به خلوت نویسنده و محیط کار او میآورند، در قیاس با گذشته، دقیقتر زیر ذرهبین ذهن و نگاه او قرار میگیرند.
اذعان به این کیفیت دشوار است، زیرا رگهای از بیرحمی در ذات خود دارد، اما وضعیتی نظیر قرنطینه کنونی، در منظر نویسنده به سیر و سیاحتی دیگر در جهان روایتها و نواها بدل میشود.
روایتهای «بوکاچیو» را بینهایت عزیز میدارم؛ هرچند نه سخن گفتن به ایتالیایی میدانم و نه قادرم به خواندن و نوشتنش. از این رو، باید به مهارت و زیبایی و اعتماد به اصالت و سلیس بودن واگردانیهای دیگران تکیه کنم. از همان راه و تکیهگاه است که «دکامرون» (رمانس «دکامرون»، اثر جیووانی بوکاچیو، دربرگیرنده ۱۰۰ حکایت و روایت کوتاه و اغلب با زبانی بیآزرم و آمیخته به طنز و هجو، بازمانده از قرن ۱۴ میلادی.) چیزی به مراتب فراتر از غریزه حفظ حیات به من آموخته است. «دکامرون»، به من عشق ورزیدن آموخته است، و نیز حس رقابت، رستگاری، و شور و لذتی که با خود میآورد. هر یک از این یکصد روایت کوتاه اعجازیست رشکآور، هر یک روایتی از عشق؛ از توانِ آن در رستگاری، از رنگولعاب و نقشونگار و نوای دلکش آن.
بوکاچیو «دکامرون» را در سالهای سلطه طاعون یا «مرگ سیاه» بر اروپا نوشته است. و همه چیز در آن عصر دقیقا مشابه امروز است: ما نیز اکنون به همهگیری همان گونه واکنش نشان میدهیم که ایتالیاییهای قرن ۱۴م؛ زیرا میل به گریز داریم و پناه بردن به لذت خور و خواب و نوشانوش، به نوای موسیقی، به آغوش و عشقورزی، به خدا، به همدم و همراه و خانواده، به پوشاک و به زیبایی؛ به عشق.
ما نیز چون بوکاچیو، اکنون آگاهیم به حکمت جسم و آنچه دربرمیگیرد، به لمس و تماس، و نیز به آسیبپذیریمان در رویارویی با این واقعیتها.
تک تک و تمامی یکصد حکایت کوتاه دکامرون، در واقع گویی صحنه مسابقهای قرون وسطایی در آزمون عشق است. آزمون رقابت. و صدالبته، رقابتی برای بقا. چنانچه که بوکاچیو خود میگوید، او نیز باید بتواند در پیکره راویهای حکایتهایش زندگی کند، زیرا زیستن، و توانِ لذت بردن از زندگی، تراز و مقیاس همه چیز است؛ وظیفهای گران بر دوش یکایک ما. هریک از حکایتهای این مجموعه تحفهای است به قدردانی از این واقعیت نهان، و سرودی در گرامیداشت آنچه میتوان لمس کرد، دید، شنید، بویید و چشید.
گر چه شاید به جهانی پرهیاهو گام نهاده باشیم، اما آغازمان در سکوت بوده است و در ضربان قلبی که بالای سرمانمیتپیده است و صداهای خفهای در پیرامونمان، که پس از تولد توانستیم آنها را بازشناسیم.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
آن صداها، نوای عشق است. وشاید آنچه هریک از ما به شیوه خود میکوشد، بازگشت به آن باشد. شاید آنچه هر داستاننویس، آنچه هر نمایشنامهنویس میکند، همانا تلاش برای بازگشتن به آن لحظه نخست باشد؛ این بار اما در برابر دیگران است. از هر چه بگذریم، زندگی نیز خود وانمایی و واگویهای بهتفصیل است.
این همهگیری دنیا را کوچک کرده است؛ با آن که سفینهای بر سطح مریخ مینشیند، و با آن که در این «فرشته مرگ» نادیدنیای (که طبق الگوی رفتاری جوامع طاعونزده، ما را به «باورمندان» و «ناباوران» تقسیم کرده است) با یکدیگر سهیم و شریکیم.
درباره وقایع عصر «مرگ سیاه» بخوانید. درباره «خودزن»ها بخوانید (در قرن ۱۴م جنبشی موسوم به خودزنها در اروپا بهراه افتاد که اعضای آن که به کلیسای کاتولیک وابسته بودند، خود را به بدترین نحو با شلاق و دیگر ابزارها مورد ضرب و جرح قرار میدادند) و گسترش «پدیدار شدن» هیئت عیسی مسیح در هر گوشه و کنار، رفتارهای ناشایست، قیام کشاورزان، و خواهید دید که هیچ چیز تازه نیست، جز عشق شاید. میتوانید هر جور خواستید تعبیرش کنید، اما در هر حال آنچه باید در اینها همه بجوییم، همانا عشق است. این است شرط و تراز انسانیت ما.
چندی پیش یک روز صبح با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم. بیرون را نگاه کردم و دیدم ماده روباهی دارد تولههایش را به انتهای خیابان هدایت میکند. خیابان «گرِیت مالبوُروُ» در قلب لندن. او احتمالا از میدان جنب این خیابان که پر از دار و درخت است آمده بود. داشت با تولههایش حرف میزد و آنها را در حالی که مادرشان را دنبال میکردند، راهنمایی میکرد.
پارکی در نزدیکی خانه من است که گهگاه همراه دوست عزیزی در همسایگی در آن قدم می زنیم و بدون چندان گفتوگویی، اردکها، قوها و غازها را تماشا میکنیم، زیرا در برابر طبیعت سخنی برای گفتن نمیماند. هدف ما ساده است: بازگشت به شالودهای که انسانیت ما را رقم زده است: مثل عشق و محبت، کار، خنده، غذای خوب و وجدان آسوده. نه کاملا پاک و پاکیزه، بلکه وجدانی آسوده.
بوکاچیو در ششمین روز داستانسراییاش میگوید: «عشق آیا توان رهاییام از چنگال تو خواهد بود؟ به دشواری. در تفکراتم، نمیتوانم دام دیگری برای خود متصور شوم.»
اگر توانایی یا میل به دوست داشتن دیگری در کار نبود، عشق به خود کافی است. «والت ویتمن»، «نوای من» را نوشت. این همهگیری همچنین موجد صداقت بوده است، یا دستکم باید باشد، و نیز وضوح.
چند روز پیش که در خیابان خالی از تردد «ریجِنت» قدم میزدم. به ناگاه سربلند کردم و متوجه آنچه در پیرامونم میگذشت، شدم. خم ساختمانهای «نَش» را دیدم و کلیسای «رِن» در انتهای آن. سراشیبی منتهی به «گرین پارک» را با مجسمههای اطرافش را دیدم و ناگهان سراسر چشمانداز فرهنگمان بر من عیان شد.
و سپس به کسی که دوستش داشتم فکر کردم، و گسترهای از هر آنچه در پیوند با او، به آنی گذرا در برابر چشمانم جان گرفت؛ مانند یک چشمانداز، مانند آن ماده روباهی که هنگام سحر تولههایش را در خیابان راه میبرد، مثل این طاعون که از میان خواهد رفت، اما خاطره آن همواره با ما خواهد ماند. مانند کار و هدف زندگی؛ هدفی که مدام در حال شکل گرفتن و شکل پذیرفتن است.
آنچه همینگوی نوشته است، حقیقت دارد: «دنیا همه ما را درهم میشکند و پس از آن، بسیاری در بندهای شکستهشان قدرتمندترند.»
© The Independent